پدر که باشی، سردت می شود و کتت رو بر شانه ی فرزندت می اندازی...!

چهره ات خشن می شود و دلت دریایی. آرام نمی گیری تا تکه نانی نیاوری.

پدر که باشی می خواهی ولی نمی شود، نمی شود که نمی شود.

اما به جرم پدر بودن، باید ایستادگی کنی و لبخند بزنی تا نفهمند و تا ندانند که

در بلندایی از شَهرَت، مشت نشدن ها  را به زمین میکوبی.

پدر که باشی، عصا می خواهی ولی نمی گویی، اما هرروز خم تر از دیروز،

جلوی آینه، تمرین محکم ایستادن می کنی.

پدر که باشی حساس می شوی به هر نگاه پر حسرت فرزندت به دنیا...!

پدر که باشی در کتابی جایی نداری و هیچ چیز، زیر پایت نیست...!

پدر که باشی پیر نمی شوی ولی یک روز، بی خبر تمام می شوی...!

با تمام شدنت، باید حس آرامش را بعد از عمری تجربه کنی، ولی...!

پدر که باشی، در بهشتی که زیر پای تو نبود هم، دلهره هایت را مرور

می کنی...!

 

++++++++++

دلم برایش، تنگ است...


+++++++++++

به پاس اولین بوسه ای که پدر به رسم مهر در اولین ساعت تولد به گونه ام زد و

 من نفهمیدم


و

به یاد سوزنده ترین بوسه آخر که من به رسم داغ به صورتش زدم و او نفهمید

یادشان را گرامی بداریم و نثار روحشان، شاخه گلی به زیبایی سوره حمد هدیه کنیم

 

دلم برایش، تنگ است...